سردمه ... خيلي وقته كه سردمه ... شبا روتختيمو روم مي‌كشم ... آخه سردمه ... سردمه ... احساس مي‌كنم خيلي سردم ... خيلي خشكم ...  خيلي كم با دوستام حرف مي‌زنم ... آخه مي‌ترسم سردشون بشه ... مي‌ترسم سرديم اونارم بگيره ... بعد ... بعد اونا هم خشك مي‌شن اونقد خشك كه بايد از ريشه بكننشون ... اونقدر هم ريشه هاشون محكمه كه هيچ باغبوني نمي‌تونه بكنتشون ... اونايي كه يه موقعي درخت گلي بودن ... تبديل مي‌شن به يه درخت پيچ ... يه درخت پيچ كه فقط آب مي‌خوره و هيچ سودي نداره ... نه ... همون بهتر كه تنها باشم ... تا يه روزي باغبونه به يه عالم كارگر بيان يا از ريشه بكننم يا پيچك ها رو از تنم جدا كنن ... نه اگه هركدوم از اين كارارو بكنن بازم سردم مي‌شه اگه پاهامو از خاك درارن پاهامم سرد مي‌شن ... اگرم پيچك ها رو بكنن ديگه پتويي ندارم ... چرا! ... يه كاري مي‌شه كرد ... منو درآرن ... ببرن يه جايي كه از سايه‌ي اين سرواي دراز در بيام و بازم آفتابو ببينم ... يه كاري مي‌كني واسم؟ به اين باغبونه كه اود بگين همين كارو بكنه ... آخه اون حرف منو نمي‌فهمه!...